لعنت به آموزش مجازی

رفتم دانشگاه قبلیم واسه چند تا کار اداری. الان دوباره افسرده ام.

یکی از همکلاسیای دوران دبیرستانم یه سال پشت کنکور موند تا راه آهن قبول شه. بعد به جای 4سال،6ساله تموم کرد، حتی یکی دو بار مشروط شد. ولی در نهایت لیسانسشو گرفت. خانواده اش اجازه نمیدادن ول کنه. الانم به ارزوش رسیده و داره میره کانادا.

اون وقت خانواده ام اون وقتی که میخواستم ول کنم، کلی به این کار تشویقم کردن. :(

چه حیف واقعا!

دلم میخواد برگردم همون دانشگاه.

اون سری که استاد گسسته کشت خودشو که بفهمه چرا همچین کاری کردم و اومدم تو این دانشگاه، خیلی حس بدی گرفتم. مامانم به زور آرومم کرد که گیریم دوباره کنکور بدی و بری دانشگاه خوب دولتی؛ چه جوری میخوای بیدار شی، کی میخوای درس بخونی،...


+ وقتی علموص قبول شدم، خیلی ناراحت بودم که کامپیوتر امیرکبیر رو نیوردم. ولی بعد یکی دو ترم این حسم از بین رفت.

نمیدونم حسم به این دبیرستان کوچولوی جدید هم تغییر میکنه یا نه!

از وقتیم اومدم اینجا دارم به ارشد فکر میکنم. نمیخوام وقتی یکی ازم در مورد تحصیلاتم میپرسه بگم فارغ التحصیل اینجام. شاید اصن بدون ارشد بتونم یه کار خوب داشته باشم، ولی این یه حسه منطق که نیست.

همینجوریِ خستمه

یه مدته از وبلاگخونی خیلی خوشم نمیاد. 

البته این که هر کی که میخوندمش، گذاشته رفته و این که مشاورم گفته شب قبل خواب وبلاگ نخون، بی تاثیر نیست.

بقیه وبلاگنویسا هم عین خودم همش حالشون خرابه و خوندنشون باعث میشه منم تو افسردگیم بیشتر فرو برم، چون به نکات منفی ای که اونا میگن، توجهم جلب میشه.


یادش به خیر یه زمانی حتی وقتی حالم خوب نبود، میومدم وبلاگ و با بروبکس حرف میزدم و حالم بهتر میشد. الان ولی از دوستام هیچ خبری ندارم. با پست گذاشتن تو اینستاگرام هم خیلی حال نمیکنم.


البته هنوز یه سری وبلاگا ارزش خوندن دارن، مثل

https://rezasr2.blogsky.com/

https://khanomef.blogsky.com/

و وبلاگ الیشاع

و وبلاگ فاضله

بنی20 گفته بود شاید خرداد 1403 برگرده ولی زد کل وبلاگشو پاک کرد. حالا اگر باز نظری براش میذاشتم، دوباره میگفت" تو خجالت نکشیدی فلان وقت، فلان حرفا رو زدی و فلان کارا رو کردی؟" و منم همش فکر کنم که "ای خدا، دقیقا کدوم غلط منو میدونه این پسر؟! و من با اون حال خرابم، چی ازش پرسیدم؟! " 

با حس بی احساسی

هنوز هیچی نشده، حس میکنم مسخره ی عام و خاص شدم تو دانشگاه.

نمیدونم من دارم بدبین میشم یا واقعیته؟! 

دوباره گوشیم داره پر pdf و عکس جزوه میشه 

از خرابکاری نترس

الان 3 فروردینه و من فکرم رفت به انتخاب نام برای امسال. 

تا حالا همچین کاری نکردم. ولی خب الان که به جای خواب دارم فکر میکنم، برای امسال اسم انتخاب کردم. 

این شما و این:

سال خرابکاری و کسب تجربه

میخوام امسال کمالگرایی رو کنار بذارم و فراتر از آن. 

مخصوصا سر چیزایی که خرج داره و برای همین من سریع گارد میگیرم نسبت بهشون.

همینطور انجام کارایی که درباره شون میگم خب که چی. 

همین دیگه... 

خوش باشید :) 

مامانم میگه تو دانشگاهت شوهر پیدا نمیشه ولی شاید خواهر شوهر پیدا شه! :/

تحصیل

از این به بعد ادامه تحصیل.. 

غرغر

بعضی وقتا حس میکنم تو یه فشاریم که نباید تخیل کنم یا فیلم تخیلی ببینم یا کتاب تخیلی بخونم.

چرا واقعا؟؟!

اینم تاثیرات مامانمه، وگرنه منم یکی مثل بقیه!

مثل همون که مامانم اصرار داشت، نمیتونی رانندگی کنی...

سنم

از 26 گذشت

سنم

از 26 گذشت